سخت گرفتارم ومحتاج
افتاده ام دردامِ مقایسه بی حدوحسابِ خودم بادیگران،هرروزخودم راباکسانی که میشناسم ونمی شناسم،کسانی که دراینستاگرام عکس هایشان رامیبینم،کسانی که ازدورمی شناسمشان،کسانی که هم سن وسالِ منندولی انگارصدسال ازمن جلوترند،که استقلال مالی دارند،که تنهازندگی می کنند،رابطه ی عاطفی مستحکمی دارند،کارخودشان راراه اندازی کرده اند،برای بیست سال بعدشان برنامه دارند،هزارهنرمی دانند وچندین وچندزبان،که مرتب به خودشان می رسند ورژیم می گیرندوورزش می کنند وآرایشگاه می روندوعکسِ سفرهایشان رامی گذارندو...هزارمثال می توانم برایتان بیاورم که درهرکدامشان خودم راباآن هامقایسه می کنم وهی به خودم می گویم دیدی چه شد؟حالانزدیک صدسال ازهمه عقبی،توکه هنوززبانت کامل نیست،می نویسی ولی نه آنقدرخوب که به توجرات بدهدجایی نشرش دهی،توکه استقلال مالی نداری،هیچ برنامه ی مشخصی نداری،هیچ رابطه ی عاطفی مستحکمی باکسی نداری واصلانمی توانی آن راایجادکنی،رشته ات رادوست نداری وحتی نمی دانی بایدچه کاره شوی وفقط وفقط رویامی بافی وهمین!
راستش اینقدراین دام مقایسه من راتنگ درآغوش خودش فشارمی دهدکه داردکم کم تمام چراغ های دلم راخاموش می کند.چندوقت پیش نوشته بودم بایدقصه ی خودم رابنویسم.حالاسررشته ی این قصه راگم کرده ام وسردرگمم وتاریک...کاش کسی به من می گفت:همین راهی که داری می روی درست است،ادامه بده...اماهربارکه حسرت دوران نوجوانی وانتخاب ها وتصمیم های اشتباهم رامی خورم همه تاییدمیکنند.هیچ کس حتی خودم راهی که دارم میروم راجدی نمیگیرد.انگارقراراست معجزه شود.کاش کسی ستاره ای درپاکت میگذاشت وبه سویم روانه می کرد.تاریکم...